رسانا

رسانا

از تلاطم ها ، تلخی و شیرینی ، سختی و آسانی باید عبور کرد. رسم زندگی گذشتن و رسیدن است ، رسیدن به حس خوب آرامش یا عشق ! در مسیر رسیدن با هم بمانیم.

آزادی پیدا نیست 

از روی پل عابر نگاه میکنم 

هوا آلوده است 

باد شروع به وزیدن می کند

آسمان برق می زند 

هوای خالص را درون ریه ام حبس کرده ام 

آزادی را یادم می رود دوباره نگاه کنم 

پیاده قدم میزنم

انتهای سرگشتگی پاییز را 

چشم بسته و بی خبر و مغموم 

درود می فرستم 

به آن هایی که جای خالی شان از تردید و نمناکی لحظه ها پر است

از زمستانی که تنهاست 


  • یک علی

روز واقعه

۰۹
مهر

ما را هراس نیست از این ظلمت مدام

وقتی که زیر پرچم تو ایستاده ایم

.

.

پنجره ها ، خیابان ها ، لباس ها 

بخاطر تو سیاه می شوند

وقتی که 

بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

  • یک علی

قرارمان

انقلاب رو به روی وصال، چهار راه دانشجو 

همان کافه قنادی قدیمی معروف 

با یک گزینه شعر یا داستانی از مستور

هات چاکلت با پلمبیر یا چیز کیک ، 

باران بی موقع پاییز روی سنگفرش خیس

ای خواستنی ترین !

خوشبختی مگر چیز دیگری است؟

  • یک علی

پریشانی تهران

۱۳
شهریور
ساختمونهایی که از دهه 50 بجا مونده نماشون سیمان و رنگ و پودر سنگه غالبا ، اونموقع سادگی و دوام وزیبایی با هم مد نظر بوده و نشون میداده که ساده تر بودیم ، دهه شصت و بعد از انقلاب و جنگ رو اوردیم به آجر سه سانتی ، بخاطر تحریم و جنگ مجبور بودیم با کمترین هزینه نما درست کنیم برای ساختمون ها که البته دوام این آجر 3 سانتی ها کمتر از سیمان نبوده و شاید توی همین سادگی زیبایی هم به چشم میاد بنظر من ،بعد یک دوره استفاده از سنگ سفید صیقلی مد شد برای نمای خونه ها که ساختمون های دو سه طبقه دهه هفتاد با پنجره های گنبدی شکل یادگار درخشان اون دوره هست و هنوزم توی خیابون هامون میشه دید این نوع نما رو . از جنگ که فاصله گرفتیم  روبه نمای شیشه ای اوردیم ، یکجور پز دادن در اواسط دهه هفتاد تا همین ده سال پیش ، شاید هم یک التیام ظاهری برای فراموش کردن تلخی های جنگ و تغییر هویت بصری تهران ، البته بدون در نظر گرفتن خطرات شکستنش . بعد هم تا امروز نمای سنگ بیشترین استفاده رو توی ساختمون ها داشته گرانیت و مدل های مختلف سنگ با رنگ های مختلف ، تقریبا هویت بصری تهران رو مخدوش کردیم ، با رنگ ها و شکل ها و مدل های مختلف نمایی که ساختمون هامون دارن ، نمای آلومینیوم و کامپوزیت . ساختمون هایی که این ده سال ساخته شده تو سال 1405 چه وجه مشترکی دارن که از اونا گفته بشه؟  پنجره های مختلف و نماهای رومی و ... فیلم سازامون وقتی میخوان بعدها از این دهه فیلم بسازن ، چه لوکیشنی از ساختمون ها رو میتونن استفاده کنن؟ یا داستان نویس ها چطور کوچه های از درخت خشکیده و پر از ماشین رو با کلمه هاشون به تصویر بکشن؟ هر شهر بزرگی توی دنیا که هویت معماری شهر براشون مهمه یک قانون کلی طرح و نمای ساختمون دارن مثل پاریس و رم ...ولی انگار تهران پریشون و سردرگمه ، اصلا نمای شهر، بلند مرتبه سازی و ... بازتاب روزگار و نحوه زندگی مردم اون شهر میتونه باشه ، از ما که گذشت ولی امیدوارم دهه اول 1400 تهران سبک منحصر معماری و نمای ساختمون های خودش رو دوباره پیدا کنه و آرامش بصری دوباره به این شهر برگرده.

پ.ن: اصلا هم تقصیر قائم مقام سابق شهرداری نیست D:
  • یک علی

در باب ترس

۲۴
مرداد

یک جایی با این مضمون خوندم که  آدم ها تا وقتی حدودا بیست و پنج شیش ساله هستن از چیزی نمیترسن، چون فکر میکنن همه چیز رو میدونن ، بعد که به سی سالگی و بالاتر برسن به شک و شبهه دچار میشن و ترس های مختلفی(مثل ترس از تنهایی) میاد تو زندگیشون و بعد هم که به سن پیری رسیدن همه چیز رو باور میکنن و دوباره اون آرامشه توی زندگیشون پیدا میشه . بخاطر همین هست که پیرمردهای راننده توی خیابون ها هیچ عجله ای ندارن و خیلی آروم رانندگی میکنن  و هر چی هم بوق میزنی پشت سرشون خم به ابرو نمیارن ، شایدم وقتی پشت فرمون هستن غرق خاطرات گذشته شون میشن و توی دنیای موازی خاطره ها زندگی میکنن. ترسیدن وقتی ممتد باشه ازش خسته میشی ، وقتی ازش خسته بشی هم ممکنه دست به هر کاری بزنی . خیلی از جنایتکارها شاید از ترس هاشون خسته شدن وگرنه دست به جنایت نمیزدن.ترسی که از بین نره میتونه  مقدمه یک حادثه ترسناک باشه 

  • یک علی

ای کاش شبانه روز بیشتر از 24 ساعت بود ، هر چقدر میدوئم به کارام نمیرسم.البته نه اینکه همش دنبال کار کردن باشم ، خیلی موقع ها هم بی حرکت میشینم و فقط نگاه میکنم . به ردیف کتابا  وغرق فکر کردن میشم ، فکرای درهم برهم که هیچ ارتباطی به هم ندارن. از کارای روزمره و قرارای دوستانه تا بحران آب و سیاست خارجی ، همه جور فکری موجوده. بعد تا میام یه کاری انجام بدم یدفعه یه اتفاق ناخواسته پیش میاد ، اگه تو خونه باشم مهمون زنگ خونه رو میزنه . بعد کلا اون کار انجام داده نمیشه تا وقتی که مهمان ها بروند . به نظر من نویسنده های داستان اینجوری هستن . یعنی زیاد میرن تو فکر و صحنه داستانشون هی میاد جلو چشمشون . من خودم که اینجوریم وقتی میخوام متن یه داستانی رو بنویسم قبل از نوشتن یا وسطای داستان ، صحنه داستان توی ذهنم مثل فیلم به نمایش در میاد. بعد قبل نوشتن داستان رو توی ذهنم جلو میبرم ، درسته که آماتورم ولی اینجوری نوشتن رو غیر ارادی میدونم ، یعنی فکر میکنم هر داستانی یک فضایی مثل سیاه چاله داره که نویسنده رو میکشه درون داستان و به سختی میشه ازش رها شد. فکر و خیال زیادش دردسرسازه اصلا.بارها شده به خاطر تو فکر بودن یادم رفته مسواک رو از روشویی بردارم یا زیر کتری رو خاموش کنم و حتی یه کار و قرار مهم رو هم فراموش کنم. یک جورایی کمتر فکر کردن باعث آرامش و تمرکز بیشتر هم هست. شما هم بگین چقدر درگیر فکر و خیال هستین ، اصلا این اپیدمی هست یا نه ؟

  • یک علی

یکی از قانون های نانوشته دنیا اینه  آدم هایی که باهاشون احساس راحتی نمی کنیم رو خیلی زود فراموش می کنیم ، انگار اصلا از اولش توی دوتا دنیای موازی بودیم. طرف حتی اگه چند سال همکار یا همسایه ما بوده باشه و حتی این قانون شامل بعضی از فک وفامیل هم میشه متاسفانه.  بر عکسش هم هست کسایی که آدم های متشخصی هستند از نظر من ، قابل احترام هستن ، حتی اگه توی فضای مجازی باشن ، اینا رو آدم هیچ وقت فراموش نمیکنه ، به بهانه  لایک و کامنت و پیام تبریک توی پی وی هم که شده  میره و باهاشون دوباره ارتباط  میگیره . دنیا میتونه خیلی کوچیک باشه به اندازه ای که یه روز رفتم محله قبلی مون و از کوچه که داشتم رد میشدم همسایه قدیمیمون رو دیدم از فاصله ده بیست متری پس از بیست سال مثلا. بعد از همون فاصله فیس تو فیس شدیم ناخودآگاه چند لحظه بی حرکت مکث کردیم و تو همون چند ثانیه ذهنم فلش بک زد به همون موقع ها ، ولی خب  نزاشتم غرق خیال گذشته ها بشم ونخواستمم برم جلوتر و ابراز آشنایی بکنم در حالیکه تابلو بود همدیگرو شناخته بودیم و سریع مسیرم رو تغییر دادم. از یه طرف هم دنیا میتونه اونقدر بزرگ باشه که بری اونور دنیا و تا آخر عمر موفق نشی خیلی هارو ببینی ،حالا با خودتون میگین این حرفا مال همون بیست سال پیش بود الان با اینهمه سوشال نتورک و گرام اینا هر کیو بخوای بببنی میبینی. البته منم با خودم میگم هر چی ایمو و اسکایپ هم باشه ، بازم تا یاد کسی نیفتی دلت نمیخاد ببینینش. میخوای تو فهرست همون فراموش شده ها بمونه و انگاری کلا نمیتونی پیداش کنی!

بعدا نوشت:

هیچ چیز به اندازه ی دوست داشتن یک نفر برای همه زندگی من رو به احساس خوشبختی نزدیک نمیکنه.


  • یک علی

غروب جمعه ، بن بست وهم آلود کوچه های کودکانه است

راه به خیالت حتی نمی برد ، این دل خسته و دست بسته 

مثل بادبادکی که 

به سیم های دکل فشار قوی برق 

تن داده است !

تا آخر عمر همنشین کلاغ های شوم خواهد ماند

و شبها خیال عطر موهایت ، خواب را 

از چشمان منتظرش ، خواهد ربود.


# یک عدد علی 

  • یک علی

هفتادی ها

۳۰
تیر
دوچرخه که سوار میشدیم  تا یجایی دو سه تایی با هم بودیم. بعد کم کم دور میشدم و  مینداختم تو خیابون اصلی.زنبیل ساندیسی هم همراهم بود . بیشتر وقتا تنهایی خطر میکردم ، آدم با دل و جرات کم پیدا میشد تو بچه هامون . میرفتم دنبال جوجه چند روزه ، دنبال جعبه های شانسی ، با دمپایی هایی که از تیغ آفتاب تابستون مثل کوره آجر پزی شده بود  ، همین جوری عرق می ریختم و رکاب می زدم. جالب اینجا بود از کسی هم نمی پرسیدم کجا اینا رو میشه خرید همینجوری می رفتم و نگاه مینداختم تا بلکه یه جایی به چشمم بخوره و پیدا کنم . از گم شدن و تنبیه هم نمی ترسیدم ، یعنی نمیگفتم میخوام از محل خارج بشم. خیلی وقتا هم چیزی پیدا نمیکردم یا پولم نمی رسید ، همینجوری دست خالی برمیگشتم ولی بازم خوشحال بودم که  بدون اینکه مشکلی پیش بیاد و تنبیه بشم تو خیابونا دوچرخه سواری کردم . 
من تو دهه 70 بزرگ شدم ،بازی ایران استرالیا سال 76، پیکان انژکتوری سپر جوشن _لاستیک مارشال دور سفید ،کلوب و پلی استیشن  فوتبال 98 و کامبت ،روزای گرونی اسکیت و اسکوتر ، باب شدن موتور براوو ، دهه ای که از لحاظ شباهت بیشتر به دهه 60 شبیه و از دهه 80 ای که با غول اینترنت و سیم کارت اعتباری و پراید و ... وارد میدون شد غریبه تره
  • یک علی

تنها موندن وقتی کسی خونه نیست برای من یه چالش جدیه ، مثل همین چند روز گذشته  که هم باید سرکار برم و بیام ، هم خودم غذا درست کنم ،البته 99 درصد غذاها رو از رستوران میگیرم :) . کوه ظرف های نشسته  هم هر روز با نگاه ممتد میخوان که بشورمشون ، کافیه یک لحظه حواسم پرت کتاب خوندن و کار بشه ، آب کتری در حال جوش تموم میشه و کتری خشک میشه ، تی بگ آب جوش توی لیوان رو تیره میکنه  و تلفن خونه شروع میکنه به زنگ زدن . یه قانون نانوشته ای هم توی خونه ی ما وجود داره که وقتای تنهایی اجازه نداریم دوستامون رو دعوت کنیم توی خونه. کافیه نصفه شب یک صدایی از یک جایی در بیاد ،توی تنهایی خواب از سرم میپره ، ترس از حمله ی دزد و ترکیدگی لوله و حمله ی اشباح و حیوانات موذی نفسم رو حبس میکنه ،بعد یک لحظه فکر میکنم هر اتفاقی بیفته دقیقا چیکار میتونم الان انجام بدم و چند لحظه ی بعدش بیخیال میشم و دوباره سعی میکنم بخوابم. از اونطرف فک و فامیل درجه یک و دو و سه که ماهی یکبار هم سراغ آدم رو نمیگیرن یدفعه شروع میکنن به آدم زنگ زدن و شام و ناهار بیا خونه ی ما و ، پیش خودشون تصور میکنن قراره توی تنهایی ما چه اتفاقی بیفته D: .  مسئولیت نگه داشتن خونه هم  هست ، همین کارهای پیش پا افتاده مثل ظرف شستن و خرید کردن و جمع و جور کردن نصف انرژی و انگیزه آدم رو میگیره و از برنامه های روزانه هی عقب میندازه . همه ی اینها به کنار ، آدم مجبوره تو این مواقع اگه همسایه ها کاری داشته باشن شخصا پاسخ گو باشه  و اگه همسایه ی مورد نظر بخواد یه سخنرانی نیم ساعته رو شروع کنه به سختی میشه تایم سخنرانیش رو کاهش داد و ایستاده باید گوش داد  و با بله گفتن و تکون دادن سر تایید کرد همه  حرفاشو.  و اما عیب آن جمله بگفتی هنر تنها موندن توی خونه اینه که میتونی با تخمه آفتابگردون و چایی و چیپس و پفک بشینی با ولوم بالا فیلمایی که فرصت نکردی ببینی رو ببینی بدون اینکه کسی بخواد غر بزنه صداش رو کم کن یا این پوست تخمه ها رو بریزی رو فرش با فرش لولت میکنم و ... هم چنین در یخچال رو هر چقدر دلت خواست باز کنی و هر ساعتی که خواستی شام بخوری و تلفن رو بزاری روی اسپیکر و بلند بلند حرف بزنی و توی سکوت بشینی هر چقدر دلت خواست فکر کنی و بنویسی و کتاب بخونی.

پ.ن 1 : توی تنهایی شنیدن خبر های تلخ هم سخت تره ، مثل امروز و خبر رفتن #مریم میرزاخانی

  • یک علی