رسانا

رسانا

از تلاطم ها ، تلخی و شیرینی ، سختی و آسانی باید عبور کرد. رسم زندگی گذشتن و رسیدن است ، رسیدن به حس خوب آرامش یا عشق ! در مسیر رسیدن با هم بمانیم.

۸ مطلب با موضوع «خط خطی های ذهن» ثبت شده است

تابستان سنگین است ، آسوده لم داده روی تخت کنارحوض فیروزه ای و به پیچک های روی دیوار خیره نگاه می کند . تابستان دلتنگ است ، دلتنگی اش عمیق است مثل گرمایش که از سنگفرش های پیاده روی عصر بیرون می زند . آرام نگاه می کند ، تب و تاب بهار را ندارد ، می کشاندت به خاطره های تابستان های قبلی ، فلش بک تیر ، مرداد و شهریور  دهه هشتاد و یا  هفتاد . شب های پرترافیک ولیعصر تجریش ، هوبج بستنی ، خنکای شمشاد های نصفه شب باغ فردوس . تابستان شب هایش پر رنگ است ، اصالت دارد ، برای فرار از گرما . همین است که خاطره هایش با شب ها بیشتر شکل گرفته . با شب های گیج و پر حرارت میدان توحید و آن برگر معروف و شلوغش که چند سال پیش دکانش تخته شد . با شب های پیاده رفتن جلال و فاطمی و عباس آباد . شب هایی که در عین کوتاهی بلند تر از همیشه به نظر می آمدند و خیال تمام شدن نداشتند ، شب های داغ و آرام و سنگین و گرفته تابستان . شب های صعود به ایستگاه 5 توچال و برق زدن شبانه تهران زیر پاهایت در ذهنت تمامی ندارد . تصویر شب تابستان  ممتد می آید و می ماند. خیال تابستان راحت است خیالت راحت می شود از خیالش.
  • یک علی

همیشه دوست داشتم  برای تولدم که همین چند روز پیش بود هدیه های متفاوتی بگیرم ، ولی هرگز نگرفتم . برای من یک کتاب شعر یا داستان که توی صفحه اولش دست خط کادو دهنده وجود دارد، یک دست نوشته یا تکه ای شعر سپید ، یک نماد که می شود گردنبند ، عکسی خاطره انگیز از سال های  دور وقتی که ثبت لحظه ها خیلی سخت تر از امروز بود ، عکسی از قاب یک پنجره در کلبه ای روستایی که به روی شاخه های درخشنده سپیدار و تپه ماهورهای روبرو باز می شود و کارت پستال های نوشته شده ارزش و شوق داشتنش خیلی بیشتر از ساعت و ادکلن و خودنویس پارکر هستش . 
این هدیه ها امضای شخصی آدمهاش رو همراه خودش داره و همینجوری تا آخرش می مونه .
  • یک علی

در باب ترس

۲۴
مرداد

یک جایی با این مضمون خوندم که  آدم ها تا وقتی حدودا بیست و پنج شیش ساله هستن از چیزی نمیترسن، چون فکر میکنن همه چیز رو میدونن ، بعد که به سی سالگی و بالاتر برسن به شک و شبهه دچار میشن و ترس های مختلفی(مثل ترس از تنهایی) میاد تو زندگیشون و بعد هم که به سن پیری رسیدن همه چیز رو باور میکنن و دوباره اون آرامشه توی زندگیشون پیدا میشه . بخاطر همین هست که پیرمردهای راننده توی خیابون ها هیچ عجله ای ندارن و خیلی آروم رانندگی میکنن  و هر چی هم بوق میزنی پشت سرشون خم به ابرو نمیارن ، شایدم وقتی پشت فرمون هستن غرق خاطرات گذشته شون میشن و توی دنیای موازی خاطره ها زندگی میکنن. ترسیدن وقتی ممتد باشه ازش خسته میشی ، وقتی ازش خسته بشی هم ممکنه دست به هر کاری بزنی . خیلی از جنایتکارها شاید از ترس هاشون خسته شدن وگرنه دست به جنایت نمیزدن.ترسی که از بین نره میتونه  مقدمه یک حادثه ترسناک باشه 

  • یک علی

یکی از قانون های نانوشته دنیا اینه  آدم هایی که باهاشون احساس راحتی نمی کنیم رو خیلی زود فراموش می کنیم ، انگار اصلا از اولش توی دوتا دنیای موازی بودیم. طرف حتی اگه چند سال همکار یا همسایه ما بوده باشه و حتی این قانون شامل بعضی از فک وفامیل هم میشه متاسفانه.  بر عکسش هم هست کسایی که آدم های متشخصی هستند از نظر من ، قابل احترام هستن ، حتی اگه توی فضای مجازی باشن ، اینا رو آدم هیچ وقت فراموش نمیکنه ، به بهانه  لایک و کامنت و پیام تبریک توی پی وی هم که شده  میره و باهاشون دوباره ارتباط  میگیره . دنیا میتونه خیلی کوچیک باشه به اندازه ای که یه روز رفتم محله قبلی مون و از کوچه که داشتم رد میشدم همسایه قدیمیمون رو دیدم از فاصله ده بیست متری پس از بیست سال مثلا. بعد از همون فاصله فیس تو فیس شدیم ناخودآگاه چند لحظه بی حرکت مکث کردیم و تو همون چند ثانیه ذهنم فلش بک زد به همون موقع ها ، ولی خب  نزاشتم غرق خیال گذشته ها بشم ونخواستمم برم جلوتر و ابراز آشنایی بکنم در حالیکه تابلو بود همدیگرو شناخته بودیم و سریع مسیرم رو تغییر دادم. از یه طرف هم دنیا میتونه اونقدر بزرگ باشه که بری اونور دنیا و تا آخر عمر موفق نشی خیلی هارو ببینی ،حالا با خودتون میگین این حرفا مال همون بیست سال پیش بود الان با اینهمه سوشال نتورک و گرام اینا هر کیو بخوای بببنی میبینی. البته منم با خودم میگم هر چی ایمو و اسکایپ هم باشه ، بازم تا یاد کسی نیفتی دلت نمیخاد ببینینش. میخوای تو فهرست همون فراموش شده ها بمونه و انگاری کلا نمیتونی پیداش کنی!

بعدا نوشت:

هیچ چیز به اندازه ی دوست داشتن یک نفر برای همه زندگی من رو به احساس خوشبختی نزدیک نمیکنه.


  • یک علی

غروب جمعه ، بن بست وهم آلود کوچه های کودکانه است

راه به خیالت حتی نمی برد ، این دل خسته و دست بسته 

مثل بادبادکی که 

به سیم های دکل فشار قوی برق 

تن داده است !

تا آخر عمر همنشین کلاغ های شوم خواهد ماند

و شبها خیال عطر موهایت ، خواب را 

از چشمان منتظرش ، خواهد ربود.


# یک عدد علی 

  • یک علی

هفتادی ها

۳۰
تیر
دوچرخه که سوار میشدیم  تا یجایی دو سه تایی با هم بودیم. بعد کم کم دور میشدم و  مینداختم تو خیابون اصلی.زنبیل ساندیسی هم همراهم بود . بیشتر وقتا تنهایی خطر میکردم ، آدم با دل و جرات کم پیدا میشد تو بچه هامون . میرفتم دنبال جوجه چند روزه ، دنبال جعبه های شانسی ، با دمپایی هایی که از تیغ آفتاب تابستون مثل کوره آجر پزی شده بود  ، همین جوری عرق می ریختم و رکاب می زدم. جالب اینجا بود از کسی هم نمی پرسیدم کجا اینا رو میشه خرید همینجوری می رفتم و نگاه مینداختم تا بلکه یه جایی به چشمم بخوره و پیدا کنم . از گم شدن و تنبیه هم نمی ترسیدم ، یعنی نمیگفتم میخوام از محل خارج بشم. خیلی وقتا هم چیزی پیدا نمیکردم یا پولم نمی رسید ، همینجوری دست خالی برمیگشتم ولی بازم خوشحال بودم که  بدون اینکه مشکلی پیش بیاد و تنبیه بشم تو خیابونا دوچرخه سواری کردم . 
من تو دهه 70 بزرگ شدم ،بازی ایران استرالیا سال 76، پیکان انژکتوری سپر جوشن _لاستیک مارشال دور سفید ،کلوب و پلی استیشن  فوتبال 98 و کامبت ،روزای گرونی اسکیت و اسکوتر ، باب شدن موتور براوو ، دهه ای که از لحاظ شباهت بیشتر به دهه 60 شبیه و از دهه 80 ای که با غول اینترنت و سیم کارت اعتباری و پراید و ... وارد میدون شد غریبه تره
  • یک علی

یک تکه طلا یا الماس صد سال هم یک گوشه بمونه باز هم عزیزه ، خواهان داره. یک یادگاری از یه دوست ، یک دست نوشته از پدربزرگ هر چقدر هم بمونه تکراری نمشه. عشق و زندگی هم همینجوریه . زوج هایی که بهم احساسشون خاصه ،علاقه ای که با به دنیا اومدن بچه و گذشت سالها هم عادی نمیشه ، مثل همین الماس ارزش داره این دوست داشتن ، بهای زندگی رو بالا میبره و هر وقت بهم نگاه میکنن ته دلشون می لرزه . از اونطرف هم زن و شوهرهایی هستن که این احساس بینشون نیست ، دوست داشتنشون الماسی نیست ، اونوقت این زندگی تحملش سخت میشه ، عذاب آور میشه و اگه به جدایی نرسه آرامشی هم بوجود نمیاره. آدم یکبار میخواد زندگی کنه پس بهتره الماس زندگیش رو بدست بیاره و ازش لذت ببره. حتی وقتی که یه نفرشون از دنیا بره اون یکی وقتی یاد خاطره هاشون میفته باز هم حس خوب دوست داشتن تو وجودش رنگ میگیره. یه جورایی همیشگیه.

  • یک علی

وقتی با سرعت بالای صد تا وارد شانه ی خاکی جاده می شوی ، می فهمی که سرطان سلول های بدنت را تسخیر کرده ، قلبت بی مقدمه از کار می ایستد ، گلوله ای به پیشانی ات می خورد . مرگ اتفاق میفتد در چشم به هم زدنی زندگی را تسلیم می کند. گریه و زاری اطرافیانت چند روزی بلند می شود ، خودت اولش باور نمی کنی که رفته ای و کم کم می فهمی که رفته ای ، اول از خانه ات ، اتاقت ، لباس هایت ، از نگاه معشوقه و دوستان و فامیل هایت ، بعد از چند ماه هم از ذهن ها می روی ، فراموش می شوی ، دوباره بهار می آید ، زمستان می شود و تنها نشانه ات سنگ قبری است که هر چند ماه یکبار شتسشو داده می شود ،یادت در شلوغی اخبار و جنجال های سیاسی و جنگ و قیمت نفت و داعش ، جایی ندارد. قاب عکست گوشه ی اتاق خاک می خورد، دنیا سریع تر می گردد و به روز می شود ، تو اما در دیروز مانده ای و تا ابد می توانی فقط نگاه کنی به زندگی ای که هر لحظه تغییر می کند و دیگر مال تو نیست.

  • یک علی