رسانا

رسانا

از تلاطم ها ، تلخی و شیرینی ، سختی و آسانی باید عبور کرد. رسم زندگی گذشتن و رسیدن است ، رسیدن به حس خوب آرامش یا عشق ! در مسیر رسیدن با هم بمانیم.

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

غروب جمعه ، بن بست وهم آلود کوچه های کودکانه است

راه به خیالت حتی نمی برد ، این دل خسته و دست بسته 

مثل بادبادکی که 

به سیم های دکل فشار قوی برق 

تن داده است !

تا آخر عمر همنشین کلاغ های شوم خواهد ماند

و شبها خیال عطر موهایت ، خواب را 

از چشمان منتظرش ، خواهد ربود.


# یک عدد علی 

  • یک علی

هفتادی ها

۳۰
تیر
دوچرخه که سوار میشدیم  تا یجایی دو سه تایی با هم بودیم. بعد کم کم دور میشدم و  مینداختم تو خیابون اصلی.زنبیل ساندیسی هم همراهم بود . بیشتر وقتا تنهایی خطر میکردم ، آدم با دل و جرات کم پیدا میشد تو بچه هامون . میرفتم دنبال جوجه چند روزه ، دنبال جعبه های شانسی ، با دمپایی هایی که از تیغ آفتاب تابستون مثل کوره آجر پزی شده بود  ، همین جوری عرق می ریختم و رکاب می زدم. جالب اینجا بود از کسی هم نمی پرسیدم کجا اینا رو میشه خرید همینجوری می رفتم و نگاه مینداختم تا بلکه یه جایی به چشمم بخوره و پیدا کنم . از گم شدن و تنبیه هم نمی ترسیدم ، یعنی نمیگفتم میخوام از محل خارج بشم. خیلی وقتا هم چیزی پیدا نمیکردم یا پولم نمی رسید ، همینجوری دست خالی برمیگشتم ولی بازم خوشحال بودم که  بدون اینکه مشکلی پیش بیاد و تنبیه بشم تو خیابونا دوچرخه سواری کردم . 
من تو دهه 70 بزرگ شدم ،بازی ایران استرالیا سال 76، پیکان انژکتوری سپر جوشن _لاستیک مارشال دور سفید ،کلوب و پلی استیشن  فوتبال 98 و کامبت ،روزای گرونی اسکیت و اسکوتر ، باب شدن موتور براوو ، دهه ای که از لحاظ شباهت بیشتر به دهه 60 شبیه و از دهه 80 ای که با غول اینترنت و سیم کارت اعتباری و پراید و ... وارد میدون شد غریبه تره
  • یک علی

تنها موندن وقتی کسی خونه نیست برای من یه چالش جدیه ، مثل همین چند روز گذشته  که هم باید سرکار برم و بیام ، هم خودم غذا درست کنم ،البته 99 درصد غذاها رو از رستوران میگیرم :) . کوه ظرف های نشسته  هم هر روز با نگاه ممتد میخوان که بشورمشون ، کافیه یک لحظه حواسم پرت کتاب خوندن و کار بشه ، آب کتری در حال جوش تموم میشه و کتری خشک میشه ، تی بگ آب جوش توی لیوان رو تیره میکنه  و تلفن خونه شروع میکنه به زنگ زدن . یه قانون نانوشته ای هم توی خونه ی ما وجود داره که وقتای تنهایی اجازه نداریم دوستامون رو دعوت کنیم توی خونه. کافیه نصفه شب یک صدایی از یک جایی در بیاد ،توی تنهایی خواب از سرم میپره ، ترس از حمله ی دزد و ترکیدگی لوله و حمله ی اشباح و حیوانات موذی نفسم رو حبس میکنه ،بعد یک لحظه فکر میکنم هر اتفاقی بیفته دقیقا چیکار میتونم الان انجام بدم و چند لحظه ی بعدش بیخیال میشم و دوباره سعی میکنم بخوابم. از اونطرف فک و فامیل درجه یک و دو و سه که ماهی یکبار هم سراغ آدم رو نمیگیرن یدفعه شروع میکنن به آدم زنگ زدن و شام و ناهار بیا خونه ی ما و ، پیش خودشون تصور میکنن قراره توی تنهایی ما چه اتفاقی بیفته D: .  مسئولیت نگه داشتن خونه هم  هست ، همین کارهای پیش پا افتاده مثل ظرف شستن و خرید کردن و جمع و جور کردن نصف انرژی و انگیزه آدم رو میگیره و از برنامه های روزانه هی عقب میندازه . همه ی اینها به کنار ، آدم مجبوره تو این مواقع اگه همسایه ها کاری داشته باشن شخصا پاسخ گو باشه  و اگه همسایه ی مورد نظر بخواد یه سخنرانی نیم ساعته رو شروع کنه به سختی میشه تایم سخنرانیش رو کاهش داد و ایستاده باید گوش داد  و با بله گفتن و تکون دادن سر تایید کرد همه  حرفاشو.  و اما عیب آن جمله بگفتی هنر تنها موندن توی خونه اینه که میتونی با تخمه آفتابگردون و چایی و چیپس و پفک بشینی با ولوم بالا فیلمایی که فرصت نکردی ببینی رو ببینی بدون اینکه کسی بخواد غر بزنه صداش رو کم کن یا این پوست تخمه ها رو بریزی رو فرش با فرش لولت میکنم و ... هم چنین در یخچال رو هر چقدر دلت خواست باز کنی و هر ساعتی که خواستی شام بخوری و تلفن رو بزاری روی اسپیکر و بلند بلند حرف بزنی و توی سکوت بشینی هر چقدر دلت خواست فکر کنی و بنویسی و کتاب بخونی.

پ.ن 1 : توی تنهایی شنیدن خبر های تلخ هم سخت تره ، مثل امروز و خبر رفتن #مریم میرزاخانی

  • یک علی

یک تکه طلا یا الماس صد سال هم یک گوشه بمونه باز هم عزیزه ، خواهان داره. یک یادگاری از یه دوست ، یک دست نوشته از پدربزرگ هر چقدر هم بمونه تکراری نمشه. عشق و زندگی هم همینجوریه . زوج هایی که بهم احساسشون خاصه ،علاقه ای که با به دنیا اومدن بچه و گذشت سالها هم عادی نمیشه ، مثل همین الماس ارزش داره این دوست داشتن ، بهای زندگی رو بالا میبره و هر وقت بهم نگاه میکنن ته دلشون می لرزه . از اونطرف هم زن و شوهرهایی هستن که این احساس بینشون نیست ، دوست داشتنشون الماسی نیست ، اونوقت این زندگی تحملش سخت میشه ، عذاب آور میشه و اگه به جدایی نرسه آرامشی هم بوجود نمیاره. آدم یکبار میخواد زندگی کنه پس بهتره الماس زندگیش رو بدست بیاره و ازش لذت ببره. حتی وقتی که یه نفرشون از دنیا بره اون یکی وقتی یاد خاطره هاشون میفته باز هم حس خوب دوست داشتن تو وجودش رنگ میگیره. یه جورایی همیشگیه.

  • یک علی

وقتی با سرعت بالای صد تا وارد شانه ی خاکی جاده می شوی ، می فهمی که سرطان سلول های بدنت را تسخیر کرده ، قلبت بی مقدمه از کار می ایستد ، گلوله ای به پیشانی ات می خورد . مرگ اتفاق میفتد در چشم به هم زدنی زندگی را تسلیم می کند. گریه و زاری اطرافیانت چند روزی بلند می شود ، خودت اولش باور نمی کنی که رفته ای و کم کم می فهمی که رفته ای ، اول از خانه ات ، اتاقت ، لباس هایت ، از نگاه معشوقه و دوستان و فامیل هایت ، بعد از چند ماه هم از ذهن ها می روی ، فراموش می شوی ، دوباره بهار می آید ، زمستان می شود و تنها نشانه ات سنگ قبری است که هر چند ماه یکبار شتسشو داده می شود ،یادت در شلوغی اخبار و جنجال های سیاسی و جنگ و قیمت نفت و داعش ، جایی ندارد. قاب عکست گوشه ی اتاق خاک می خورد، دنیا سریع تر می گردد و به روز می شود ، تو اما در دیروز مانده ای و تا ابد می توانی فقط نگاه کنی به زندگی ای که هر لحظه تغییر می کند و دیگر مال تو نیست.

  • یک علی

همیشه سفر

۱۱
تیر
وارد جاده که می شوم سفر مرا می برد به خیالی که دور از تکرار روزمرگی ها باشد ، به جایی که ناب باشد خالص باشد و دیده نشده باشد. وقتی که سفر می روم دوست دارم روستا باشد ، دیوارهای گلی و پنجره های چوبی با شیشه های رنگی که طاقچه هایشان گلدان دارد باشد. چشم انداز وسیعی را می بینی که از کرانه ی دشت به کوه های خاکستری می رسد. باد سرشاخه های بید را می لرزاند و صدای زنگوله ی سگ ولگرد روستا در فضا موج می گیرد . سوسوی چراغ هایی که از دور دست پیداست در سیاهی شب ساکت وخنک روستا ، ذهنت را بال می دهد برای پرواز در عالم خیال به دور از اینترنت پر سرعت و شلوغی شهر . جانت را تازه می کند نسیم خنک نیمه های شبش و می گذارد قفل کلمه ها باز شود. می گذارد دوباره فکر کنی به تو ای پری کجایی و  بنان ،  چو بوی گل به کجا رفتی؟ وقتی روی علف های خیس طاق باز خوابیده و چشم در ستاره ها دوخته ای.
  • یک علی
1-هفته ای که گذشت ،انگیزه ام ته کشیده بود . احساس می کردم انرژی خاصی برای کار ندارم. خالی خالی بودم مثل بادبادکی که هر طرف باد بوزد به همان سمت کشیده می شود. وقتی یک نفر نزدیک از دنیا می رود و نگرانی در باره ی آینده و کار طاقت فرسای روزمره با هم جمع می شوند حالی باقی نخواهد ماند. رفتم و گوشه ای نشستم و فکر کردم و تخمه شکستم و فیلم دیدم تا این سکانس های دلهره آور بگذرند  . تا علامت سوال مرگ ناگهانی کم رنگ شود و دوباره زندگی جریان عادی اش را شروع کند. فکر کردن به مرگ از معدود چیزهایی است که آدم را منجمد می کند . در خودش فرو می برد و نمی گذارد به دلخوشی های کوچک زندگی فکر کنی.
2- خیلی وقت است که پیاده راه نمی روم ، از آن پیاده روی هایی که غرق در پیاده رو و آدم ها و پنجره ها و سرشاخه های سبز تاک ها که خوشه های نارسشان توی چشم است ، می شوی و بعد ایده ی داستانی ، غزلی توی ذهنت می درخشد. آنجایی که محو لبخند قرمز پررنگی می شوی .شاید بخاطر افتادن زندگی روی دور تند باشد . شاید هم بخاطر بی حوصلگی و غرق کار شدن باشد، کسی چه می داند؟  دور زندگی باید آرام تر باشد تا سوژه های ناب ، از دست نرود. دیده بشود در قاب ماندگاری خاطره بماند.
  • یک علی