رسانا

رسانا

از تلاطم ها ، تلخی و شیرینی ، سختی و آسانی باید عبور کرد. رسم زندگی گذشتن و رسیدن است ، رسیدن به حس خوب آرامش یا عشق ! در مسیر رسیدن با هم بمانیم.

۸ مطلب با موضوع «این روزها» ثبت شده است

فکر می کنم 

به نگاهت که نیست ، به خیالت که هست 

 بهار بی حوصله ی سرد ،خیابان های خیسِ خالی

فانوس های روشن شهر ،کتاب های شعر خاک خورده 

کافه های دود و استوری ، شکوفه های سفید و صورتی درخت

صفحه های مجازی بعد از مرگ ، سفره ی شام روی پشت بام

نگاه می کنم 

به سفیدی دیوار ، به پنجره ی دربند نرده ها 

خاکستری جمعه ها ، خودکشی خاطره ها

دلتنگی اتوبان تهران کرج ، پنجره های روشن شب 

دلخوشی زنده بودنت ، ترس از بیشتر دور شدنت

ته سیگار های روی پیاده رو ، گذشتن روزهای بی تقویم

  • یک علی

روز واقعه

۰۹
مهر

ما را هراس نیست از این ظلمت مدام

وقتی که زیر پرچم تو ایستاده ایم

.

.

پنجره ها ، خیابان ها ، لباس ها 

بخاطر تو سیاه می شوند

وقتی که 

بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

  • یک علی

پریشانی تهران

۱۳
شهریور
ساختمونهایی که از دهه 50 بجا مونده نماشون سیمان و رنگ و پودر سنگه غالبا ، اونموقع سادگی و دوام وزیبایی با هم مد نظر بوده و نشون میداده که ساده تر بودیم ، دهه شصت و بعد از انقلاب و جنگ رو اوردیم به آجر سه سانتی ، بخاطر تحریم و جنگ مجبور بودیم با کمترین هزینه نما درست کنیم برای ساختمون ها که البته دوام این آجر 3 سانتی ها کمتر از سیمان نبوده و شاید توی همین سادگی زیبایی هم به چشم میاد بنظر من ،بعد یک دوره استفاده از سنگ سفید صیقلی مد شد برای نمای خونه ها که ساختمون های دو سه طبقه دهه هفتاد با پنجره های گنبدی شکل یادگار درخشان اون دوره هست و هنوزم توی خیابون هامون میشه دید این نوع نما رو . از جنگ که فاصله گرفتیم  روبه نمای شیشه ای اوردیم ، یکجور پز دادن در اواسط دهه هفتاد تا همین ده سال پیش ، شاید هم یک التیام ظاهری برای فراموش کردن تلخی های جنگ و تغییر هویت بصری تهران ، البته بدون در نظر گرفتن خطرات شکستنش . بعد هم تا امروز نمای سنگ بیشترین استفاده رو توی ساختمون ها داشته گرانیت و مدل های مختلف سنگ با رنگ های مختلف ، تقریبا هویت بصری تهران رو مخدوش کردیم ، با رنگ ها و شکل ها و مدل های مختلف نمایی که ساختمون هامون دارن ، نمای آلومینیوم و کامپوزیت . ساختمون هایی که این ده سال ساخته شده تو سال 1405 چه وجه مشترکی دارن که از اونا گفته بشه؟  پنجره های مختلف و نماهای رومی و ... فیلم سازامون وقتی میخوان بعدها از این دهه فیلم بسازن ، چه لوکیشنی از ساختمون ها رو میتونن استفاده کنن؟ یا داستان نویس ها چطور کوچه های از درخت خشکیده و پر از ماشین رو با کلمه هاشون به تصویر بکشن؟ هر شهر بزرگی توی دنیا که هویت معماری شهر براشون مهمه یک قانون کلی طرح و نمای ساختمون دارن مثل پاریس و رم ...ولی انگار تهران پریشون و سردرگمه ، اصلا نمای شهر، بلند مرتبه سازی و ... بازتاب روزگار و نحوه زندگی مردم اون شهر میتونه باشه ، از ما که گذشت ولی امیدوارم دهه اول 1400 تهران سبک منحصر معماری و نمای ساختمون های خودش رو دوباره پیدا کنه و آرامش بصری دوباره به این شهر برگرده.

پ.ن: اصلا هم تقصیر قائم مقام سابق شهرداری نیست D:
  • یک علی

ای کاش شبانه روز بیشتر از 24 ساعت بود ، هر چقدر میدوئم به کارام نمیرسم.البته نه اینکه همش دنبال کار کردن باشم ، خیلی موقع ها هم بی حرکت میشینم و فقط نگاه میکنم . به ردیف کتابا  وغرق فکر کردن میشم ، فکرای درهم برهم که هیچ ارتباطی به هم ندارن. از کارای روزمره و قرارای دوستانه تا بحران آب و سیاست خارجی ، همه جور فکری موجوده. بعد تا میام یه کاری انجام بدم یدفعه یه اتفاق ناخواسته پیش میاد ، اگه تو خونه باشم مهمون زنگ خونه رو میزنه . بعد کلا اون کار انجام داده نمیشه تا وقتی که مهمان ها بروند . به نظر من نویسنده های داستان اینجوری هستن . یعنی زیاد میرن تو فکر و صحنه داستانشون هی میاد جلو چشمشون . من خودم که اینجوریم وقتی میخوام متن یه داستانی رو بنویسم قبل از نوشتن یا وسطای داستان ، صحنه داستان توی ذهنم مثل فیلم به نمایش در میاد. بعد قبل نوشتن داستان رو توی ذهنم جلو میبرم ، درسته که آماتورم ولی اینجوری نوشتن رو غیر ارادی میدونم ، یعنی فکر میکنم هر داستانی یک فضایی مثل سیاه چاله داره که نویسنده رو میکشه درون داستان و به سختی میشه ازش رها شد. فکر و خیال زیادش دردسرسازه اصلا.بارها شده به خاطر تو فکر بودن یادم رفته مسواک رو از روشویی بردارم یا زیر کتری رو خاموش کنم و حتی یه کار و قرار مهم رو هم فراموش کنم. یک جورایی کمتر فکر کردن باعث آرامش و تمرکز بیشتر هم هست. شما هم بگین چقدر درگیر فکر و خیال هستین ، اصلا این اپیدمی هست یا نه ؟

  • یک علی

یکی از قانون های نانوشته دنیا اینه  آدم هایی که باهاشون احساس راحتی نمی کنیم رو خیلی زود فراموش می کنیم ، انگار اصلا از اولش توی دوتا دنیای موازی بودیم. طرف حتی اگه چند سال همکار یا همسایه ما بوده باشه و حتی این قانون شامل بعضی از فک وفامیل هم میشه متاسفانه.  بر عکسش هم هست کسایی که آدم های متشخصی هستند از نظر من ، قابل احترام هستن ، حتی اگه توی فضای مجازی باشن ، اینا رو آدم هیچ وقت فراموش نمیکنه ، به بهانه  لایک و کامنت و پیام تبریک توی پی وی هم که شده  میره و باهاشون دوباره ارتباط  میگیره . دنیا میتونه خیلی کوچیک باشه به اندازه ای که یه روز رفتم محله قبلی مون و از کوچه که داشتم رد میشدم همسایه قدیمیمون رو دیدم از فاصله ده بیست متری پس از بیست سال مثلا. بعد از همون فاصله فیس تو فیس شدیم ناخودآگاه چند لحظه بی حرکت مکث کردیم و تو همون چند ثانیه ذهنم فلش بک زد به همون موقع ها ، ولی خب  نزاشتم غرق خیال گذشته ها بشم ونخواستمم برم جلوتر و ابراز آشنایی بکنم در حالیکه تابلو بود همدیگرو شناخته بودیم و سریع مسیرم رو تغییر دادم. از یه طرف هم دنیا میتونه اونقدر بزرگ باشه که بری اونور دنیا و تا آخر عمر موفق نشی خیلی هارو ببینی ،حالا با خودتون میگین این حرفا مال همون بیست سال پیش بود الان با اینهمه سوشال نتورک و گرام اینا هر کیو بخوای بببنی میبینی. البته منم با خودم میگم هر چی ایمو و اسکایپ هم باشه ، بازم تا یاد کسی نیفتی دلت نمیخاد ببینینش. میخوای تو فهرست همون فراموش شده ها بمونه و انگاری کلا نمیتونی پیداش کنی!

بعدا نوشت:

هیچ چیز به اندازه ی دوست داشتن یک نفر برای همه زندگی من رو به احساس خوشبختی نزدیک نمیکنه.


  • یک علی

تنها موندن وقتی کسی خونه نیست برای من یه چالش جدیه ، مثل همین چند روز گذشته  که هم باید سرکار برم و بیام ، هم خودم غذا درست کنم ،البته 99 درصد غذاها رو از رستوران میگیرم :) . کوه ظرف های نشسته  هم هر روز با نگاه ممتد میخوان که بشورمشون ، کافیه یک لحظه حواسم پرت کتاب خوندن و کار بشه ، آب کتری در حال جوش تموم میشه و کتری خشک میشه ، تی بگ آب جوش توی لیوان رو تیره میکنه  و تلفن خونه شروع میکنه به زنگ زدن . یه قانون نانوشته ای هم توی خونه ی ما وجود داره که وقتای تنهایی اجازه نداریم دوستامون رو دعوت کنیم توی خونه. کافیه نصفه شب یک صدایی از یک جایی در بیاد ،توی تنهایی خواب از سرم میپره ، ترس از حمله ی دزد و ترکیدگی لوله و حمله ی اشباح و حیوانات موذی نفسم رو حبس میکنه ،بعد یک لحظه فکر میکنم هر اتفاقی بیفته دقیقا چیکار میتونم الان انجام بدم و چند لحظه ی بعدش بیخیال میشم و دوباره سعی میکنم بخوابم. از اونطرف فک و فامیل درجه یک و دو و سه که ماهی یکبار هم سراغ آدم رو نمیگیرن یدفعه شروع میکنن به آدم زنگ زدن و شام و ناهار بیا خونه ی ما و ، پیش خودشون تصور میکنن قراره توی تنهایی ما چه اتفاقی بیفته D: .  مسئولیت نگه داشتن خونه هم  هست ، همین کارهای پیش پا افتاده مثل ظرف شستن و خرید کردن و جمع و جور کردن نصف انرژی و انگیزه آدم رو میگیره و از برنامه های روزانه هی عقب میندازه . همه ی اینها به کنار ، آدم مجبوره تو این مواقع اگه همسایه ها کاری داشته باشن شخصا پاسخ گو باشه  و اگه همسایه ی مورد نظر بخواد یه سخنرانی نیم ساعته رو شروع کنه به سختی میشه تایم سخنرانیش رو کاهش داد و ایستاده باید گوش داد  و با بله گفتن و تکون دادن سر تایید کرد همه  حرفاشو.  و اما عیب آن جمله بگفتی هنر تنها موندن توی خونه اینه که میتونی با تخمه آفتابگردون و چایی و چیپس و پفک بشینی با ولوم بالا فیلمایی که فرصت نکردی ببینی رو ببینی بدون اینکه کسی بخواد غر بزنه صداش رو کم کن یا این پوست تخمه ها رو بریزی رو فرش با فرش لولت میکنم و ... هم چنین در یخچال رو هر چقدر دلت خواست باز کنی و هر ساعتی که خواستی شام بخوری و تلفن رو بزاری روی اسپیکر و بلند بلند حرف بزنی و توی سکوت بشینی هر چقدر دلت خواست فکر کنی و بنویسی و کتاب بخونی.

پ.ن 1 : توی تنهایی شنیدن خبر های تلخ هم سخت تره ، مثل امروز و خبر رفتن #مریم میرزاخانی

  • یک علی

همیشه سفر

۱۱
تیر
وارد جاده که می شوم سفر مرا می برد به خیالی که دور از تکرار روزمرگی ها باشد ، به جایی که ناب باشد خالص باشد و دیده نشده باشد. وقتی که سفر می روم دوست دارم روستا باشد ، دیوارهای گلی و پنجره های چوبی با شیشه های رنگی که طاقچه هایشان گلدان دارد باشد. چشم انداز وسیعی را می بینی که از کرانه ی دشت به کوه های خاکستری می رسد. باد سرشاخه های بید را می لرزاند و صدای زنگوله ی سگ ولگرد روستا در فضا موج می گیرد . سوسوی چراغ هایی که از دور دست پیداست در سیاهی شب ساکت وخنک روستا ، ذهنت را بال می دهد برای پرواز در عالم خیال به دور از اینترنت پر سرعت و شلوغی شهر . جانت را تازه می کند نسیم خنک نیمه های شبش و می گذارد قفل کلمه ها باز شود. می گذارد دوباره فکر کنی به تو ای پری کجایی و  بنان ،  چو بوی گل به کجا رفتی؟ وقتی روی علف های خیس طاق باز خوابیده و چشم در ستاره ها دوخته ای.
  • یک علی
1-هفته ای که گذشت ،انگیزه ام ته کشیده بود . احساس می کردم انرژی خاصی برای کار ندارم. خالی خالی بودم مثل بادبادکی که هر طرف باد بوزد به همان سمت کشیده می شود. وقتی یک نفر نزدیک از دنیا می رود و نگرانی در باره ی آینده و کار طاقت فرسای روزمره با هم جمع می شوند حالی باقی نخواهد ماند. رفتم و گوشه ای نشستم و فکر کردم و تخمه شکستم و فیلم دیدم تا این سکانس های دلهره آور بگذرند  . تا علامت سوال مرگ ناگهانی کم رنگ شود و دوباره زندگی جریان عادی اش را شروع کند. فکر کردن به مرگ از معدود چیزهایی است که آدم را منجمد می کند . در خودش فرو می برد و نمی گذارد به دلخوشی های کوچک زندگی فکر کنی.
2- خیلی وقت است که پیاده راه نمی روم ، از آن پیاده روی هایی که غرق در پیاده رو و آدم ها و پنجره ها و سرشاخه های سبز تاک ها که خوشه های نارسشان توی چشم است ، می شوی و بعد ایده ی داستانی ، غزلی توی ذهنت می درخشد. آنجایی که محو لبخند قرمز پررنگی می شوی .شاید بخاطر افتادن زندگی روی دور تند باشد . شاید هم بخاطر بی حوصلگی و غرق کار شدن باشد، کسی چه می داند؟  دور زندگی باید آرام تر باشد تا سوژه های ناب ، از دست نرود. دیده بشود در قاب ماندگاری خاطره بماند.
  • یک علی